«گودالهای یخی ، قسمت سوم»
مادر پتو را از روی دنیا برداشت و گفت:«نه به دیروز که از گرما زیر کولر دراز کشیدهبودی و نه به حالا که چهارگوشه پتو رو ول نمیکنی! پاشو ببینم دیگه! یه چیزیت میشه مادر ها!»
دنیا گوشه دیگه پتو را محکم به دست گرفت و سرش را زیر پتو برد و گفت:«مامان! سردمه بیا دست و پامو بگیر ببین»
-بیا لااقل یه لقمه غذا ، بخور میمیری مادر از گشنگی!
-میل ندارم خیلی میوه خوردم مامان
دنیا خیلی با خودش کلنجار رفت تا موضوع را به مادر بگوید اما انگار یک چیزی سخت و سنگین زبانش را از بیان حرف دلش بازمیداشت و مانع گفتن درد دلش میشد.
سعی کرد شب را بیفکر و خیال به این موضوع سپری کند تا فردایش نیز مثل امروز به زیر پتو و کنج خانه کشاندهنشود اما مگر شد!! از این که نمیتوانست آیندهای زیبا و قشنگ برای خودش ترسیم کند غمگین و ناراحت میشد و دلش زیر بار بیماری ناخواستهاش به درد میآمد!
صبح با هزاران رنج و سختی بلاخره برای دنیا پدیدار شد و هجوم شب سخت و طولانی برایش به پایان رسید. هر کار کرد تا با خوشحالی از این ماجرا از خواب بیدار شود، روزنه شادی پیدا نکرد و به سختی از روی تخت بلند شد.
مادر هنوز خواب بود و برای اولین بار این دنیا بود که قبل از مادر بیدار شدهبود. هنوز تاریکی دست از زمین برنداشتهبود و روشنایی خوب، پهن نشدهبود اما دنیا دیگر چشمانش به خواب نمیرفت و برعکس همیشه، بالشت را در آغوش نمیکشید.
صورتش را که میخواست بشوید، نگاهش در آینه به خودش افتاد. به صورت خودش زل زد و یکباره اشکهای ناخواسته و بیاجازه بر روی صورتش، جاری شد! هر چه آب روی صورتش میریخت، اشکهای بیشتری غل میخوردند و صورت ناراحتش را دور میزدند!
مثل این که حسی عجیب او را محکم در بغل گرفتهباشد، مشتش را پر آب کرد و بر صورت ریخت و وضو گرفت. آرام به گوشه پذیرایی آمد و در تاریکی اتاق به نماز ایستاد.
مادر که از همان یکریزه صدای دنیا بیدار شدهبود، برق را روشن کرد و مثل این که جن دیدهباشد، با ترس گفت:«تویی دنیا مادر؟» و به صورت او نگاه کرد تا مطمئن شود خودش است و بعد با خوشحالی گفت:«آفرین مادر! همیشه نماز بخون» و رفت تا وضو بگیرد.
هنوز تازه سعید مغازه را بازکردهبود و مشغول گذاشتن داروها سرجایش بود که صدای در بلند شد و دنیا وارد شد.
-اِ ... سلام خانم خانما! صبح به خیر
-سلام صبح به خیر
و همینطور که سرش توی کارش بود گفت:«زود اومدی آبجی کوچولو؟»
-خوابم نمیاومد گفتم جبران دیروزو کردهباشم
دنیا پشت میز آمد و به سعید کمک کرد تا وسایل را سرجایش بگذارد که سعید نگاهی شیطنتآمیز به او کرد و با لبخندی تعجبدار پرسید:«قیافهات عوض شده دنیا جان؟!»
دنیا که فهمید منظور سعید به یک ذره آرایشی است که او کرده با لبخندی آرام و خجالتزده گفت:«چه تغییری؟»
-نه خوبه، خیلی سیاه بودی الان سفیدتر شدی و خندید
دنیا هول کوچکی سعید را داد و گفت:«ضد آفتابه»
-عجب! ضد آفتابش بعضی جاها به قرمزی و سیاهی هم زده!!؟
-با خنده گفت:«سعید؟ امروز مثل این که میخوای سر به سر من بذاریا؟»
-نه بابا چه سربه سری؟ خوشکل شدی خوب گفتم به اطلاعت برسونم
که در مغازه باز شد و اولین مشتری صبحگاه وارد شد.
دنیا تمام مدت از این پا به آن پا شد تا به گونهای در صحبت را بازکند و قضیه را لااقل برای سعید بگوید اما خجالت و ترس از این که مبادا به باد مسخره گرفتهشود مانع میشد حرفش را بزند.
مشتریها و کار باعث شد تا برای ساعاتی دنیا از فکر و خیال شاهین بیرون بیاید و آسوده در کار گرم شود.
نزدیکیهای ظهر بود که با صدای در، شاهین نیز به توی مغازه آمد.
دنیا تا چشمش به شاهین افتاد، رنگ از رویش پرید! دست و پایش را کامل گمکردهبود. دهانش خشک شدهبود و زبانش به سقف دهانش چسبیدهبود.
شاهین سلامی کرد و نگاهی پر عمق به دنیا انداخت.
سعید جوابش را داد و گفت:«سفارشتون آماده است»
-ممنون
بسته را از روی میز برداشت و به سمت دنیا خیز برداشت.
مشتری دیگر وارد مغازه شد و بهترین کمک به شاهین بود. تا سعید گرم مشتری می شد، شاهین هم میتوانست در پناه صدای او، با دنیا صحبت کند.
دنیا سلامی آهسته و شرمزده به شاهین داد .
-با برادرتون صحبت کردید؟
-نه ... هنوز نتونستم صحبت کنم
-چرا؟
-راستش پیش نیومد
-خودم بهش بگم
-نه لطفا ... خودم خبرتون میکنم
و به دروغ دارویی را روی میز گذاشت و گفت:« از این میخواستید؟»
شاهین که منظور دنیا را فهمید گفت:«نه میرم هر وقت آوردید میام»
از بیرون مغازه گوشهای ایستاد و با اشاره دنیا را متوجه خودش کرد که بیرون بیاید.
دنیا نگاهی به شاهین و نگاهی به سعید انداخت و با ترس و لرز به سعید گفت:« من میرم یه کیک و شیرکاکائو بگیرم»
-آخی! صبحونه نخوردی؟ واستا خودم میرم برات بگیرم.
-نه ... نه خودم میرم تو نمیدونی از کدوم کیکها میخوام.
و به سرعت از مغازه بیرون آمد.
از کوچه مغازه خارج شد.
از چهره شاهین معلوم بود که از خوشحالی دیدن دنیا، در پوست نمیگنجد. از بس هول کردهبود، دوباره سلام داد.
-سلام
-دیروز نیومدهبودید؟
-حالم خوب نبود.
شاهین با ناراحتی گفت:«چرا؟ خدا بد نده؟»
-چیز مهمی نبود سرم یه کم درد میکرد.
-اگه روتون نمیشه بگید من خودم با برادرتون صحبت کنم؟
-نه ... به من یه کم وقت بدید به این سرعت نمیتونم بگم.
-چرا؟ کاری نداره که! زود بگید خلاص شید
دنیا که از این حرف شاهین لبخندی روی لبش نشستهبود گفت:«خیلی هم راحت نیست. تا حالا هر کی میاومد به مامانم میگفت و اونها به من اما حالا من باید بهشون بگم و برام یه کم سخته»
-دنیا خانم، تو رو خدا زودتر بگید و منو از این تاپ و توپ دربیارید و گرنه خودم میگم!
-دنیا نگاهی به شاهین انداخت و گفت:«باشه به من یه کم مهلت بدید»
و انگار یکهو یادش آمد که باید برگردد گفت:«من باید برگردم و گرنه سعید نگرانم میشه»
-باشه .. فقط زودتر خوب
-چشم
و بدو برگشت.
دنیا تا با شاهین بود هیچ فکر آزار دهندهای او را حلقه نمیزد اما همین که دور شد و به مغازه برگش دوباره تمام خیالها به او حمله کردند!
اصلا این آقا کیه؟ من که نمیشناسمش. اگه بفهمه من مریضم چی می گه؟ حتما میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه درست مثل بقیه! شایدم نقشهای برام کشیده؟! جوونی با این قد و قامت و قیافه چطور دنبال منه؟ و ... هزاران فکر درهم و برهم دیگه
با صدای سعید، دنیا به خودش آمد
-حواست کجاست دنیا جان اون ظرف اسطخودوسو بده
-ببخشید الان
ساعت یکو نیم بود که سعید اشاره کرد
-دنیا زود باش بریم نمیدونم چرا این همه گشنهام شده؟
- چشم سعید جان
مغازه را که بستند دنیا ایستاد و گفت:«سعیدجان، میخوام یه چیزی بهت بگم»
سعید همینطور که کشو مغازه را پایین میکشید گفت:«بگو دنیا جان، چی شده؟»
برای دنیا گفتن این حرف از کول کردن یک کوه سختتر بود! انگار تمام آسمان و ابرها، ستارهها و سیارهها، بر روی چشم و زبان و پشت او فرود آمدهبودند! با تته پته و لکنت زبان گفت:« راستش ... راستش... سعید جان، »
سعید که از معطل کردن دنیا نگران شدهبود، پرسید:«چیزی شده؟ آره دنیا جان؟ بگو ببینم»
-نه ... چیزی نشده
و به راه افتادند
-خب بگو خون به جگرم کردی چی میخوای بگی؟
-شما این پسره شاهینو میشناسی؟
-آره چطور مگه؟
دنیا یکباره حرفش را عوض کرد و گفت:«برای رعنا، دوستم، رفته خواستگاری میخواستم ببینم چیزی ازش میدونی؟
-اِ؟؟!! خوش به حال رعنا!
پسر خیلی خوبیه! توی بانک کار میکنه، کارمند بانکه. تک فرزند هم هست. فکر کنم همین دور و برهام بشینند چون خیلی میبینمش. خودش و مادرش مشتری همیشگیمونند.
از کجا رعنا رو پیدا کرده؟
-از طریق همسایهها
-مادرش هم زن خوبیه! آدمهای مهربونی هستند!
به رعنا خانمت بگو چه دعایی خونده تو هم بگیر بخون
و خندید
دنیا مکثی کرد و آهسته گفت:«رعنایی در کار نیست از من خواستگاری کرده»
سعید برگشت و تو صورت دنیا نگاهی نه از روی خوشحالی کرد و گفت:«از تو؟ شوخی میکنی؟»
-نه به خدا! شوخیه چی؟ دو روز پیش ازم خواست تا شماره خونه رو بدم منم گفتم اول به شما بگم بعد به مامان
سعید ناگهان ایستاد و گفت:«مطمئنی سر به سرت نذاشته؟»
دنیا که از این حرف سعید انگار ناراحت شدهبود گفت:«یعنی چی؟ چرا سر به سرم بذاره؟ امروز هم اومده بود با شما صحبت کنه من گفتم واسته تا خودم اول بگم»
سعید که ناراحتی را در صورت دنیا دید، کمی آرامتر شد و با ملاحظه بیشتری گفت:«خب راستش من چی بگم؟ هر طور خودت میدونی!»
-همین؟
-نه همین .... اما...
-اما چی؟
سعید نگاهی از روی ناراحتی و غم به چهره دنیا انداخت و گفت:«دنیا جان، بهش گفتی مریضی؟»
-نه ... نه ... نگفتم ... و چهرهاش در هم شد و گفت:«نمیخوامم بگم!»
- نمیخوای بگی؟!!
-نه ... چه لزومی داره الان بگم بعدا خودش تو زندگی میفهمه
سعید متوجه بود که دنیا خیلی ناراحت است و از روی درد و ناراحتی تمام این حرفها را میزند. مکثی کرد و با مهربانی گفت:«نمیتونی دنیاجان بهش نگی! این قضیه یه امر شخصی و خصوصی نیست که ربطی به اون نداره و نخواهد داشت و بتونی مخفیش کنی! زندگی تو خیلی درگیر این مریضیته و خودت بهتر از من میفهمی که منظورم چیه!
دنیا تو حرف سعید پرید و گفت:«من که نمیتونم مخفی کنم اما بذار خودش بفهمه . میگم تازه به این مریضی دچار شدم»
سعید سریع حرفش را قطع کرد و گفت:«دنیا، زندگیتو با صداقت و اعتماد شروع کن و گرنه ناچاری یه عمر بر این دروغت سرپوش بذاری و هی دروغ بگی»
-من دروغ بهش نمیگم. هیچی نمیگم راستش هم نمیگم تا خودش بفهمه!
-این که بهش راستشو نمیگی هم یه دروغه چون زندگیت به این حرف بستگی داره
اشکهای دنیا بیامان و سیلوار بر روی صورتش جاری شد
سعید دستش را روی شانه دنیا گذاشت و گفت:«دنیا جان، تو نمیخوای با این آقا دوست بشی! تو میخوای با این آقا سالها اگر خدا بخواد زیر یه سقف زندگی کنی. نمیتونی ازش مخفی کنی و بعدا هم که بفهمه برای تو بدتر میشه و بیشتر رنج میکشی! نهایتش اینه که برمیگرده و میره ولی لااقل دایم در آزار این نگفتن نیستی!
تو حق داری که بهش بگی یا نه! اما اگر از من میپرسی من درست نمیدونم بهش نگی چون باید به عاقبت این نگفتن خیلی فکر کنی.
سرشان را که بلند کردند جلوی در خانه بودند. سعید، دنیا را در بغل گرفت و گفت:«دنیا جان، ما جز عاقبت به خیری تو هیچ آرزویی نداریم! دلم نمیخواد رنج دیگهای به رنجها و دردهات اضافه بشه! دوست ندارم اشکاتو به خاطر اشتباهت ببینم. خوب فکر کن هر چی تو بگی ما هم پشتتیم اگه دوست نداشتهباشی کسی خبردار بشه ما هم دهنمونو میبندیم اما ... من میگم راه درستی نیست چون دیدم چی به سر کسایی که زندگیشونو بدون صداقت شروع کردند اومده!
دنیا خیلی چاق بود در این چند روزه نیز کلا بیاشتها و بیخواب شدهبود و همان یک ذره استخوانی هم که داشت، داشت از هم میریخت!
میدانست که اگر به شاهین بگوید چه بیماری دارد، عقب خواهدکشید و او را در دنیای آرزوهایش دست خالی خواهدگذاشت. تا صبح با خودش کلنجار رفت و فکر کرد که از چه راهی وارد شود تا کمتر شکستهشود.
صبح با سختی از جا برخاست. اما با تصمیمی قاطع و راست، بیدار شد. عزمش را جزم کردهبود تا آن چه را در فکرش میگذشت بیبرو برگرد به شاهین بگوید و از این کابوس مدام بیرون بیاید.
سلانه سلانه و بیرمق به سوی عطاری رفت. دلش اصلا رضایت نمیداد که به عطاری برود اما باید یک جا این ماجرا را تمام میکرد و خود را از این دغدغه بیرون میکشید.
توی راه با خودش حرف میزد و کلماتی را که میخواست تحویل شاهین بدهد، مرور میکرد
به اون میگم که من قصد ازدواج ندارم ... یا نه برای این که دست از سرم برداره و نفهمه من مریضمو و اون عقب بکشه، میگم شیرینی خورده پسر عمومم و همه چیز رو تموم میکنم.
این طوری این منم که دست رد به سینه اون زدمو این اونه که دست رد به سینهاش خورده نه من! دلم نمیخواد بازنده این ماجرا باشم! خدایا نذار تحقیر بشم! ... خواهش میکنم خدایا!
تا جلوی در مغازه، دنیا یکریز خدا را صدا زد و به کمک طبید.
دنیا میدانست که شاهین رأس ساعت شش سر و کلهاش پیدا میشود. هر چه به این ساعت نزدیک میشد، قلبش بیشتر به تپش میافتاد و دلش بیشتر میلرزید.
با صدای سعید از دنیا خیال و گفتمان درونی خودش بیرون کنده شد!?
-دنیا باهاش صحبت کن. میخوای قبل از این که بیان خونمون باهاش صحبت کنی؟ منم باهاتون میام
-نه ممنون... من صحبتی باهاش ندارم
-چطور؟
-میخوام بگم قصد ازدواج ندارم
-راست میگی؟
-آره دلم نمیخواد به هرکی که به خواستگاریم میاد بگم من صرع دارم. دلم نمیخواد همه به چشم یه مریض لاعلاج بههم نگاه کنن! دلم نمیخواد مردم از حضورشون با من بترسن! متوجهی سعیدجان؟
سعید که دوست نداشت دنیا این همه ناراحت و برافروختهشود، گفت:«تو راست میگی. اما هرکی بیاد بهش میگی قصد ازدواج نداری؟»
-آره ... هرکی بیاد همینو بهشون میگم. من اصلا نمیخوام ازدواج کنم.
سعید اشارهای به دنیا کرد و گفت:«شاهین اومد»
دنیا با التماس رو به سعید کرد و گفت:«سعیدجان، خواهش میکنم برو بیرون باهاش صحبت کن. نمیخوام خودم بهش بگم خواهش میکنم»
-باشه خودتو ناراحت نکن بهش میگم
و از در مغازه بیرون رفت و کنار درخت رو به روی مغازه ایستاد.
دنیا زیرچشمی از توی مغازه حرکات و سکنات شاهین را میدید. شاهین هر از گاهی برمیگشت و به دنیا نگاه میکرد و دوباره با ناراحتی سرش را برمیگرداند.
لبهایشان را میدید که تکان میخورد. از لبها و ابروهای شاهین معلوم بود که راضی نشده و معترض است. و یکدفعه شاهین سعید را تنها گذاشت و به سمت مغازه آمد.
ادامه دارد
ممنونم که همراهید